پنجشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۶
دوشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۶
شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۶
پيرمرد چشم ما بود
تمام لذت زندگي به اين است كه بشنوي يه نفر بدون اينكه حتي لبخند بزند تو چشاي راننده ي اتوبوس نگه كند و بگويد
"خب البته ما فرهنگي هستيم"
اينكه يه آدمو قبلا ديدي ايني كه نميشناسمت اما ميدونم اگه سرامون رو روي هم بذاريم از توشون نور رد ميشه چون ما سوراخهاي سرمون عين همه
همشون
نميدونم اگه بازم همديگه رو ببينيم چي ميشه اما ميتونيم به جاي اينكه حرفهي بيخود بزنيم لباسايهم ديگه رو اتو كنيم به جاي هم چايي بخوريم و تو سكوت كامل بخوابيم
هيچوقت تلويزيون نگاه نكنيم
مجبور نباشيم به همديگه زل بزنيم ميتونيم آب يخو بلافاصله بعد از چايي بخوريم و به صداي قرچ دندوناي هم گوش بديم
فقط
اگه يه بار ديگه همديگه رو ببينيم
یکشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۶
نه عزيزم اينجوري نيست
براي من اينكه باور كنم ديوار پرنده ها و صداي زنگ با قصد و غرض كاري رو انجام ميدن راحته
اما وقتي كسي مي ياد و راجع به حركات و قصد مفاهيم صحبت ميكنه عصبي ميشم
چون تنها چيزي كه ميبينم چشمپوشي عظيم و نيت دار طرف از عوامل مهمه براي اينكه يك شخصيت مجازي توليد كند تا حرف خودشو به من بخوراند
پ.ن :اين پست حذفيات زيادي دارد
آره
-
بنشسته بر كنار من
روياي خانگي
دستش چه سرد و صورت شومش چه نارس است
آرام زير گوش من آواز مي كند
اصوات نا اميد
دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶
برج بابل
انسان قديم گاهي زندگي ميكرد
انسان جديد فكر كرد و يادش رفت زندگي كند
انسان مغزش را فروخت تلويزيون خريد
اشتراک در:
پستها (Atom)