چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

میان مایه ، پرمایه و بی خایه

در باب آنچه به عنوان تو هین اینروزها «میانمایگی» خوانده می شود جای صحبت بسیار است اما آنچه جذابیت چنین چیزی را برای من بسیار می کند اینست که در بسیاری از استفاده های این واژه من هم جزو دسته میانمایگان قرار خواهم گرفت یا حتی شاید دوست داشته باشم قرار بگیرم.
آنچیزی که پرمایه و یا پرمایگی ، لابد خوانده می شود در بین اهالی «ضد خورشت» دنیای ما چیزی شبیه به بی خبری از واقعیات زندگی یا در شکلی ملایمتر ، درگیری در یک دنیای شخصیِ غیر واقعی است. درگیری ای که طبق روال باید در فرآیند بلوغ از درون ذهن به جهان واقعیات معطوف شود. جمله «من رویایی دارم» معروف بسیار خوانده و شنیده شده و شاید اکثر پرمایگان اطلاق شده آنرا سرلوحه زندگی خویش قرار دهند و هنوز نتوانند بین یک رویا و یک راهبرد تمیز مشخصی قائل شوند. جمله ای که چماق میانمایگی هم می شود جای که چماق باید برعکس هدفگیری کند. اما صحبت از یک نگاه مشترک بین ما و انها هم هست. پرمایگان دنیای ما احتمالا با این واقعیت تلخ اما موجود کنار نیامده اند که شر بخشی از زندگیست. اما میانمایگان فهمیده اند هیچکس نه توانسته و نه هرگز خواهد توانست دنیای جدیدی بسازد یا شر را در دنیا از بین ببرد. پرمایگان اما هنوز در قصه های پریان خود زندگی می کنند و وارد دنیای واقعیِ اسطوره ای ما نشده اند. بله ؛ آنها مصارفی همچون یادآوری ارزشهای اصلی و اینکه چرا ما مجبور شده ایم کارمان را آرامتر انجام دهیم دارند. ولی وقتی واژه ای مثل میانمایگی استفاده می شود ، خشونت و نیروی ویرانگر چنین طرز تفکری رو به روی ما قرا می گیرد. چیزی که باید سعی کنیم با میانمایگی و صبر جمیل از سرراه برداریم.
میانمایگان قهرمانان اصلی دنیای من هستند انها که رنج پرمایگان و بی خایگان را می کشند و آرمانهای ما را جلو می برند. پرمایگانی که خواسته و ناخواسته تعداد عظیمی از بی خایگان را دور و بر خویش جمع و به دنبال ماتحت مبارک روان می کنند. در هنر و ادبیات نوچه پروری و گروهسازی و عدم هرگونه ارتباطی با مخاطب از ویژگی های پرمایگان است. اما باید حواس را جمع کرد که بسیاری از میانمایگان هنرمند هم در همین دسته جا می شوند. تمیز ایندو شاید صرفا به مقدار اصالت و صداقت اثر برگردد.
در امور سیاسی اما ، پرمایگان که یکدیگر را از دور می شناسند ، راهشان را از بی خایگان جدا می کنند. اینها سالها زحمت میانمایگان را در کسوری از ثانیه می توانند به باد دهند و هنوز خود را محق بدانند. شاید بیشترین جمله ای که بتواند این پرمایگان را توصیف کند این باشد که آنها هنوز به درک درستی از میزان شرارت این جهان نرسیده اند یا نمی خواهند برسند. در آنصورت من با افتخار همیشه خود را یک میانمایه خواهم نامید.

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۲

اندوه جنگیست که هرروز باید پیروزش باشیم

مقابله با افسردگی یک جنگ مداوم است. در کنار تمامی مصائبی که آلودگی های زیست محیطی و روانی و گاهی انسانی بر سر ما تحمیل کرده اند ، تشدید مشکلات روانی شاید دردناکترینشان باشد. مصاحبه ای با دیوید لینچ می خواندم که در آن از جلسات درمانی اش گفته بود و اینکه از پزشکش سوال کرده که ایا روند درمانی ممکن است اختلالی در آفرینش هنری اش ایجاد کند و جواب رواندرمانگر او مثبت بود. لینچ می گفت که بعد از آن جلسات درمانی را قطع کرده. من در مواجهه با مشکلات فکری ام که اکنون به وضوح آنها را به شکل بیماری می بینم چنین تصوری داشتم. فکر می کردم که اگر قرار است رواندرمانی مشکلاتم، بر آفرینش هنری من اثر منفی بگذارند بگذار به حال خویش رهایشان کنم. اما اکنون می بینم که چطور این درگیری های  ذهنی،  مرا در اعماق روانم محبوس می کنند و توان ادامه زندگی را می گیرند. بیماریهای مغزی یا همانطور که اکثر ما در موردشان فکر می کنیم مشکلات روانی جنگی مداومند. جنگی که باید هر لحظه در آن - حتی برای تایپ کردن کلمه بعدی-  بر خودتان فائق آیید. تلفات روزانه ی جنگ شخص با خودش و حجم انرژی ای که از او می گیرد  به زمینش می زنند. حالا جدا از اگزیستانسیالیستها اسطوره شناسها هم به جمع تسخرزنندگان من اضافه شده اند که این نبود انرژی تقصیر توست حالا باید نگهبان آستانه که خودم هستم را پیدا کنم و به خاک و خون بکشم و پس از آن دیگر چه چیزی باقی می ماند که بیافریند ورشد کند و ببالد؟ قرصها اما ، قرصهای زیبایی که نوید قلمرویی متفاوت از ذهنیت را می دهند ؛ با آن دقت ظریفشان و صبر مدیدی که می طلبند تا تاثیر خود را شروع کنند ، از راه می رسند و باز شیوه ی جدیدی از فکر کردن جای خود را در روان انسان می یابد. گویی دوباره باید فکرهای قدیمی را اینستال کنی تا یاد بگیری که زندگی را ادامه دهی. مغز طی یکی دوهفته خود را با همه باگها و سوراخها آشنا می کند و دنیای جدید فرا می رسد. من در هپروت آنهمه فکر نو و انرژی مثبت مانده بودم تا اینکه دوباره مغز راه فرار خودش را پیدا می کند. شیطان به باغ بهشت می خزد و جایی در آن پشتها دریچه ای باز می شود که آلام را جایی برای زندگی بدهد. در میانه روز و ساعت کاری اندوه چنان هجومی می آورد که زمینت می زند و دوباره چرخه ی معیوب جنگ آغاز می شود. نیروهای خلاق و ویرانگر جنگ را مغلوبه می کنند و تو دوباره در هر نفسی ، بار این جهان را بر سینه بلند می کنی. اندوه جنگیست که هرروزه آن را ادامه می دهیم و زندگی غنیمتی که هربار از دست می دهیم. اما هرنفسی که فرو می رود ممد حیات است و بر آن شکرانه ای واجب. پس ادامه می دهیم.