جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

سرم بر گردنی از کیسه ی چرم
سوارانی برایت هدیه آرند
فراز نیزه ای از خون من سرخ
سری خونین برای صله آرند
حدیث کشتنم را باز گویند
ز خاکی بودن من گله آرند
و تو آنجا فراز تخت عاجت
برایم گریه خواهی کرد
می دانم

۱ نظر:

Zahra گفت...

به تنهایی...به تنهایی...به تنهایی...

بر فراز تخت عاج!

مثل کی کابوس
مثل یک کلاغ، در قفسی محبوس...

اسارت...اسارت...اسارت...

ت م ا م م ی ش و م . . . .