چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

فراموشی

خواب زده ام اما خوابم نمی برد گوشه ی کوری نگران دستان گره خورده ام نشسته ام و به بار نگاهت فکر میکنم که جایی تنهایم گذاشت و نیرویی که مرا باخود نبرد و حسرتی که ابدیست حتی با فراموشی

هیچ نظری موجود نیست: