دوشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۹

فاعل

در تمام مدتی که آنجا نشسته بود کاری نکرد. فقط بدنش را به جلو و عقب تاب داد. گاهی دستانش روی زانوانش بود و گاهی کنارش روی نیمکت.  آرام آرام چیزی اطرافش را فرا گرفت. نمیتوانم توصیف درستی از اتفاقی که افتاد بدهم اما می دانم که متوجه چیزی شدم. برگها تکان عجیبی خوردند و یا گربه ها ایستادند و با تعجب نگاه کردند. شاید کلاغها لحظه ای در اوج آسمان و یا روی زمین سرشان را جوری چرخاندند تا با یک چشم و با حواس کامل نگاهش کنند. هرچه بود مرد به رفتارش ادامه داد. کمی اینسوتر من با دلهره ی عجیبی که ذهنم را پر کرد. کتاب را کناری گذاشتم و به او خیره شدم. صدای ترافیک کم کم در صدای باد حل شد. پیرمردها عصایشان را محکم گرفتند و به نیمکتها چنگ زدند. پارک لحظه ای در بهت فرو رفت. و بعد جهان. خوشید بالای سرمان تاب می خورد. چراغهای پارک از شتاب بی سابقه ی باد با ضرباهنگ حرکت مرد به چپ و راست خم می شدند. کودکان روی تابهاشان در حالی که زنجیرها را سفت گرفته بودند دور میله ی تاب می چرخیدند و سکوت وحشتناکتر از هرچیز دیگری بود. مرد من را نگاه کرد. چیزی گفت که در هیاهوی باد نشنیدم. شاید هم اهمیتی ندادم. شاید ترس ذهنم را قفل کرده بود  چون نیمکتی که بر آن نشسته بودم داشت از جایش کنده می شد و مثل خیلی چیزهای دیگر به بی نهایت آسمان می افتاد. اما حرکت سرش واضح در خاطرم هست.  بعد ناگهان همه چیز متوقف شد.

زندگی یک ربع بعد گویی اتفاقی نیفتاده ، نه مثل همیشه  که با اندکی تغییر از بهت تکان خوردن کره زمین ، ادامه داشت. سال بعد تابستان سردتر از هرسال دیگری بود. زمستان خشک و سرد ، آرام آرام بیشتر محصولات را خراب کرد. زندگی همه ما از آن روز به بعداندکی سخت تر گذشت.

شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

در ستایش نماهنگ شراره

چشای شراره چگده گشنگ و نازه
مامانش موهاشو عروسکی شونه کرده
لتز گو

3

نگاهش را روی دستگیره ی در متوقف کرد دستگیره درست مثل دستگیره های خانه ی قدیمی ای بود که سالها بیش در خیابان بهار خریده بودند. وقتی یکی از آنها خراب شد مادرش پدرش را مجبور کرد تمام دستگیره ها را عوض کند. دیگر از آن مدل دستگیره توی بازار پیدا نمی شد. مادر هم نمی خواست دستگیره ی درهای مختلف با هم فرق کند. وقتی وارد اتاق شد بی اختیار آرام روی صندلی کنار در نشست. سعید داشت برای بچه ها قصه تعریف می کرد. قصه ی خشنی بود در مورد گرگی که به روشهای مختلف بزغاله های مامان بزی را یکی یکی می خورد. آناهیتا گوشه ی دیگر اتاق برای خودش آواز می خواند. بچه ها یکی بور و دیگری سرخ مو ، حین گوش کردن به قصه به هم دندان نشان می دادند و همدیگر را کتک می زدند. چیزی در اتاق نبود تا سرگرمشان کند. یک لحظه از ذهنش گذشت که باید برایشان اسباب بازی بگیرد اما خیلی زود نظرش عوض شد. صندلی به زمین پیچ شده بود و یکه تکه بود. دیوار ها همگی با قشر ضخیمی از پارچه و تشک پوشانده شده بودند. قصه تمام شد. سعید رو به او کرد و گفت. همین امروز چند آیه ی جدید رسید می خواهی گوش کنی؟ مرد جوان لبخندی زد و بیرون رفت. روی دیوار های راهروی آسایشگاه نور مهتاب افتاده بود و پیرمردی داشت کنار پنجره قدم می زد. چند قدمی دور نشده بود که برگشت.



شما ساعت منو ندیدید؟ دو سال و هفتاد و دو روز و سه ساعت و پنج دقیقه است که گمش کردم. وقت داره از دستم در میره


پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹

2

رو به شرق می رفتیم اما ابرها چنان انبوه و نزدیک به زمین بودند که طلوع آفتاب را پنهان می کردند. قطرات ریز آب روی شیشه ی ماشین به هم می رسیدند و بزرگتر می شدند بعد آرام تا گوشه ی شیشه ی جلو می رفتند و آنجا با هم جوی باریکی تشکیل می دادند که نمی دیدم چه بلایی سرش می آید. یاد جاده ی سمنان افتادم یاد پراید هاچ بک  بی کولری که هوای داغ کویر را می شکافت و پدرم که با لبخند چیزی تعریف می کرد و پمپ بنزینی که از پشت سرش رد می شد.  جاده بی انتها بود و سکوت ما پر از دوستی. صدای ناله ی زنی می آید: ترمز دستی یا روغن ترمز کنترل شود فشار روغن پایین است دمای آب زیاد است سیستم شارژ کنترل شود هوا امروز چه تاریک است.

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

1

روزهای بارانی تهران روزهای خسته کننده ایند روزهایی اند که هیچ راهی بهتر و سریعتر از پاهای تو نمی تواند تو را به مقصد برساند. وقتی همه ی مسیرها به پاهای تو ختم شوند خستگی چیز طبیعی ایست. بازتاب ساختمانها روی دریاچه هایی که اینجا و آنجا روی پیاده رو و خیابان تشکیل شده اند هر از گاهی با حرکت پای عابر خسته ای به هم می ریزد و و منظره ی خاکستری شهر را در خود حل می کند. در چنین لحظه ای می شود دید که در این شهر لعنتی و تن این مردم لعنتی هیچ رنگی نیست. در چنین لحظاتی بود که این امر بر مردی که از خیابان می گذشت مشتبه شد که فردی که چند لحظه پیش از کنارش رد شده یکی از دوستان دوران دبستان اوست. همین که دوستی از دوران دبستان بتواند نظر کسی را اینچنین به خود جلب کند نشان می دهد که او از ایجاد روابط در سنین بالاتر ناتوان بوده و هنوز دنبال دوستی های بر پایه معاملات کالا به کالا در دوره ی دبستانست. زندگی هرکدام از ما چالشهای مخصوص به خود را دارد  و زندگی این مرد جوان و ناتوان هم قرار نیست استثنایی باشد. در یک روز بارانی و در حالی که همه افراد این شهر نگاهشان را کمی پایین نگه داشته اند تا از هجوم قطرات سمج باران درون یقه و چشم و دماغشان جلوگیری کنند. این مرد درست وسط خیابان و روی خط کشی ایستاده بود و داشت سعی می کرد از پشت سر متوجه شود  غریبه ای که چند لحظه پیش هیچ فرقی با دیگر غریبه های تو خیابان نداشت آشناست یا نه. در چنین لحظه ای بود که او متوجه تنهایی خود شد. متوجه شد که تاکنون زندگی سختی داشته و سادگی زندگی دبستان تنها چیزیست که او با خاطره اش زندگی می کرده. در چنین لحظه ای بود که او متوجه شد می تواند خودش را از دید کس دیگری که اندکی آنطرفتر ایستاده ببیند. لذت این شهود چنان بود که مرد دلش نمی خواست با تکان بدنش آن را از بین ببرد. چند لحظه ای همین طور آنجا ایستاد اما چشمانش دیگر در حدقه آرام نبودند و طول و عرض این کشف جدید را می سنجیدند. تحقیری که بر خود روا کرد سزای تمام حماقتهایی بود که تا کنون مرتکب شده و حالا او کس دیگری بود. آنروز جور دیگری به خانه رفت. چند لحظه ای بیشتر دنبال کلیدش گشت. لباس خیسش را با دقت بیشتری جمع کرد و صبح فردا مرد دیگری از خواب بیدار شد.

دوشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۹

کلاغنامه

شبها اگر به سراغم نمی آیی جایی در صبح پیدایم کن که تشویش دوری تو باری بر دوش سست من و غمی بر گلوی خفته ی من است. آرام آرام در خود فرو می روم بی آنکه اشارتی از تو بیدارم کند و هدایتی از تو هشیاری را به سر گرد و چرخانم باز آورد. حدیث غم و ضنجه موره ی بی حساب نمی کنم که تو به حال من از خویشتنم آگاهتری و رویای بیداری مرا هرروز تو تعبیر می کنی. اگر سری به دروازه ات نمی کوبم و به فریادی گلویم را خسته نمی کنم از بی غیرتی من است. دریای رحمت تو کجاست که بنده را از خویش نه می رانی و نه پیش می کشی. هدایتی و کفایتی مرا بده که از حضور تو غافل نشوم و غم شکسته در جانم را تاب بیاورم. باش برای من که نبودت نبود همه چیز و همه کس است. سکوتم از بی حرفی است نه از بغضی فروخورده و نه از اندیشه ای پس نشسته. تو پیدایم کن ای دانای همه ی خفایا و زوایا. ای شادی کشف ای غرور شهود ای سبکی سر ای روحبخش.