چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

1

روزهای بارانی تهران روزهای خسته کننده ایند روزهایی اند که هیچ راهی بهتر و سریعتر از پاهای تو نمی تواند تو را به مقصد برساند. وقتی همه ی مسیرها به پاهای تو ختم شوند خستگی چیز طبیعی ایست. بازتاب ساختمانها روی دریاچه هایی که اینجا و آنجا روی پیاده رو و خیابان تشکیل شده اند هر از گاهی با حرکت پای عابر خسته ای به هم می ریزد و و منظره ی خاکستری شهر را در خود حل می کند. در چنین لحظه ای می شود دید که در این شهر لعنتی و تن این مردم لعنتی هیچ رنگی نیست. در چنین لحظاتی بود که این امر بر مردی که از خیابان می گذشت مشتبه شد که فردی که چند لحظه پیش از کنارش رد شده یکی از دوستان دوران دبستان اوست. همین که دوستی از دوران دبستان بتواند نظر کسی را اینچنین به خود جلب کند نشان می دهد که او از ایجاد روابط در سنین بالاتر ناتوان بوده و هنوز دنبال دوستی های بر پایه معاملات کالا به کالا در دوره ی دبستانست. زندگی هرکدام از ما چالشهای مخصوص به خود را دارد  و زندگی این مرد جوان و ناتوان هم قرار نیست استثنایی باشد. در یک روز بارانی و در حالی که همه افراد این شهر نگاهشان را کمی پایین نگه داشته اند تا از هجوم قطرات سمج باران درون یقه و چشم و دماغشان جلوگیری کنند. این مرد درست وسط خیابان و روی خط کشی ایستاده بود و داشت سعی می کرد از پشت سر متوجه شود  غریبه ای که چند لحظه پیش هیچ فرقی با دیگر غریبه های تو خیابان نداشت آشناست یا نه. در چنین لحظه ای بود که او متوجه تنهایی خود شد. متوجه شد که تاکنون زندگی سختی داشته و سادگی زندگی دبستان تنها چیزیست که او با خاطره اش زندگی می کرده. در چنین لحظه ای بود که او متوجه شد می تواند خودش را از دید کس دیگری که اندکی آنطرفتر ایستاده ببیند. لذت این شهود چنان بود که مرد دلش نمی خواست با تکان بدنش آن را از بین ببرد. چند لحظه ای همین طور آنجا ایستاد اما چشمانش دیگر در حدقه آرام نبودند و طول و عرض این کشف جدید را می سنجیدند. تحقیری که بر خود روا کرد سزای تمام حماقتهایی بود که تا کنون مرتکب شده و حالا او کس دیگری بود. آنروز جور دیگری به خانه رفت. چند لحظه ای بیشتر دنبال کلیدش گشت. لباس خیسش را با دقت بیشتری جمع کرد و صبح فردا مرد دیگری از خواب بیدار شد.

۲ نظر:

Zahra گفت...

بازتاب ساختمان‌ها روی دریاچه‌هایی که اینجا و آنجا روی پیاده‌رو و خیابان تشکیل شده‌اند هر از گاهی با حرکت پای خسته‌ی عابری به‌هم می‌ریزد و منظره‌ی خاکستزی شهر را در خود حل می‌کند...
یادم نمی‌آید آخرین بار کِی توصیفی از جنس خواندم و به‌دلم نشست... یکی از بهترین‌ها بود این.
چه بگویم؟ عالی دلتنگی این روزهایمان را به نثر در آوردی.
به قول استاد رحیمیان:
«چی بگم دیگه؟ خوبه.»

رضا گفت...

تنهایی هیچ وقت برا آدم عادت نمی شه