پنجشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۹

2

رو به شرق می رفتیم اما ابرها چنان انبوه و نزدیک به زمین بودند که طلوع آفتاب را پنهان می کردند. قطرات ریز آب روی شیشه ی ماشین به هم می رسیدند و بزرگتر می شدند بعد آرام تا گوشه ی شیشه ی جلو می رفتند و آنجا با هم جوی باریکی تشکیل می دادند که نمی دیدم چه بلایی سرش می آید. یاد جاده ی سمنان افتادم یاد پراید هاچ بک  بی کولری که هوای داغ کویر را می شکافت و پدرم که با لبخند چیزی تعریف می کرد و پمپ بنزینی که از پشت سرش رد می شد.  جاده بی انتها بود و سکوت ما پر از دوستی. صدای ناله ی زنی می آید: ترمز دستی یا روغن ترمز کنترل شود فشار روغن پایین است دمای آب زیاد است سیستم شارژ کنترل شود هوا امروز چه تاریک است.

۳ نظر:

Zahra گفت...

و جای هیچکس خالی نبود...

ستاره گفت...

ماشین شما هم سمنده؟

gray گفت...

بله