می بردم به ناکجا
کشتی دیده ات مرا
دُرد از آن مردگان
خون شراب از آن ما
صبح نشسته در کمین
سرخ زره
خود به کین
زمزمه می کند سحر نرم به گوش آشنا
سوتزنان بوسه زنان
بوی چنار از آن ما
ای سر دوستان به پا
پیش شکار خود بیا
می بردم به آن هوا
کوه بلند زیرپا
ابر ، غلام شوخ و شنگ
بحر درون جام ما
آهوی دشتهای باز
نرم به خوی سرو ناز
از بر من جدا نشو با من خسته راه بیا
پیر کنار تو جوان
شاه به پای تو گدا
سار به پیش تو کلاغ
زاغ کنار تو خدا
سورچران خنده کنان ، درد به کام ما روا
درد به کام ما روا
خنده ی دردهای ما
شیوه ی سرکشت بلا
شاد سرت شراب ما
خوب خمار قبل صبح
زیرک کوچک بلا
۱ نظر:
همین طور هی بهتر می شوند شعرهایت.
خوش به حال الهام بخش این شعر...به راستی که چه خوشبخت است :)
ارسال یک نظر