ای گذشته از خطای مدام ما...
نمی دانم چگونه با تو باشم و دل نگه دارم که دوری از من و باز در وجود منی. نگاهم می داری و مرا نمی رانی. کم خردان و سیاه اندیشان راه را بر بنده ی ناشایست تو بسته اند و تو باز از ضمیر نیک من نمی گذری. در گیجاویج هراس گمشدنم. در ترس از دست دادن. توان بی انتهای تو اگر افتادنم را تمام نکند هرگز بر زمین سفت پای نخواهم فشرد. پس ای بزرگوار و ای ستوده شده ، ای نگاه دار و ای بی زمان ، زبانم را یارای نیاز از تو نیست ، خود به قدر کرمت دست بگشای. بی حساب.
نمی دانم چگونه با تو باشم و دل نگه دارم که دوری از من و باز در وجود منی. نگاهم می داری و مرا نمی رانی. کم خردان و سیاه اندیشان راه را بر بنده ی ناشایست تو بسته اند و تو باز از ضمیر نیک من نمی گذری. در گیجاویج هراس گمشدنم. در ترس از دست دادن. توان بی انتهای تو اگر افتادنم را تمام نکند هرگز بر زمین سفت پای نخواهم فشرد. پس ای بزرگوار و ای ستوده شده ، ای نگاه دار و ای بی زمان ، زبانم را یارای نیاز از تو نیست ، خود به قدر کرمت دست بگشای. بی حساب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر