شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

3

نگاهش را روی دستگیره ی در متوقف کرد دستگیره درست مثل دستگیره های خانه ی قدیمی ای بود که سالها بیش در خیابان بهار خریده بودند. وقتی یکی از آنها خراب شد مادرش پدرش را مجبور کرد تمام دستگیره ها را عوض کند. دیگر از آن مدل دستگیره توی بازار پیدا نمی شد. مادر هم نمی خواست دستگیره ی درهای مختلف با هم فرق کند. وقتی وارد اتاق شد بی اختیار آرام روی صندلی کنار در نشست. سعید داشت برای بچه ها قصه تعریف می کرد. قصه ی خشنی بود در مورد گرگی که به روشهای مختلف بزغاله های مامان بزی را یکی یکی می خورد. آناهیتا گوشه ی دیگر اتاق برای خودش آواز می خواند. بچه ها یکی بور و دیگری سرخ مو ، حین گوش کردن به قصه به هم دندان نشان می دادند و همدیگر را کتک می زدند. چیزی در اتاق نبود تا سرگرمشان کند. یک لحظه از ذهنش گذشت که باید برایشان اسباب بازی بگیرد اما خیلی زود نظرش عوض شد. صندلی به زمین پیچ شده بود و یکه تکه بود. دیوار ها همگی با قشر ضخیمی از پارچه و تشک پوشانده شده بودند. قصه تمام شد. سعید رو به او کرد و گفت. همین امروز چند آیه ی جدید رسید می خواهی گوش کنی؟ مرد جوان لبخندی زد و بیرون رفت. روی دیوار های راهروی آسایشگاه نور مهتاب افتاده بود و پیرمردی داشت کنار پنجره قدم می زد. چند قدمی دور نشده بود که برگشت.



شما ساعت منو ندیدید؟ دو سال و هفتاد و دو روز و سه ساعت و پنج دقیقه است که گمش کردم. وقت داره از دستم در میره


۲ نظر:

Zahra گفت...

در این متن، فضا را چندین جا شکسته بودی. با لبخند و بی‌دلیل، یاد کلاس‌های داستان‌نویسی و متولد‌شدن ستاره‌ای جدید و یوسای جوان افتادم. نثرت جذاب است اما خط داستانی را جابه‌جا گم می‌کنم.

n گفت...

بچه های داستان خیلی جذاب بودن.