دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵

1

بابام نشسته داره كيهانش رو مي خونه مامانم ميگه پاشو پدر صلواتي هيچي گوشت نداريم
گمشو برو يه كم گوشت بخر خواهر اينام مي خوان بيان
بابام ميگه مگه من از گوشت بدم مياد پولشو ندارم
مامانم به من ميگه تو هم از جلو چشم من گمشو برو درستو بخون پدر سگ
بابام ميگه خانم ديواري از ديوار ما كوتاهتر پيدا نكردي
مامانم ميگه نه
در اين لحظه پدر كف دو دستش رو به سمت ماردم ميگيره سرش رو يه جور خاصي تكون ميده و
ميگه خانم حالا قهر نكن ما تسليميم

هیچ نظری موجود نیست: