شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵

سلطان غم

تو انقلابم برعكس هميشه همه شادند نمي دونم چه خبره من حالم خوب نيست تازه گرمم هست عرق نميريزم يهو بقل دستيم تو گوشي موبايلش ميگه
ببين من الان سنندجم يكي از طلبكارا رفته عراق پولشو بگيره
بهش نگاه ميگنم خب اونم به من نگاه ميكنه يه كم عقبتر يه دختره تو موبايلش ميگه
در و دافه ديگه آهان خوبه
يه كم عقبتر وقتي دارم از اتوبوس پياده ميشم پيرمرده ميگه
آخر خطه ديگه؟
نگاهش نميكنم چيزي نميگم
دنياي خشنيه، هممون ميدونيم

هیچ نظری موجود نیست: